دلم می خواست بهانه ای باشی برای فراموش کردن همه چیز ، اما حالا دلم می خواد بهانه ای باشد برای فراموش کردن تو
چه شد پنجره شوق ، چرا بسته شدی ؟ ! شاید از همنفسی با دل ما خسته شدی !
آن که ویران شده از یار مرا می فهمد ، آنکه تنها شده بسیار مرا می فهمد ، چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام ، که فقط ریزش آوار مرا می فهمد ...
من شعر سکوتم را در گوش تو خواهم خواند ، شبهای بلندم را با یاد تو خواهم ماند ، من ریشه عشقم را در قلب تو خواهم کاشت ، آن صحبت اول را در خاطرم خواهم داشت ...
اگه کسی تو چشمات نگاه کرد و قلبت لرزید ، عجله نکن ! چون ممکنه یه روزی کاری بکنه که چشمات بلرزه ...
نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست ...
کاش میشد وقت رفتن چشمانم را کنار تو بگذارم تا که در حسرت دیدار تو نمانم ...
یار دل آزار من وفا نشناسد .... راستی عجب نعمتی است یار باوفا!